loading...
فریب واژه هارو نخور ، وقتی اولین حرف الفبا کلاه سرش رفته !
bahador بازدید : 96 شنبه 01 بهمن 1390 نظرات (0)

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.

هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. 

و اما خبر بد این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟



bahador بازدید : 88 شنبه 01 بهمن 1390 نظرات (0)

داستان عاشقانه و غم انگیز قرار

نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگ می‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم.
برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق - ترمزی شدید و فریاد - ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام - تو جانم.
تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.

bahador بازدید : 78 شنبه 01 بهمن 1390 نظرات (0)

سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. لنا 3 روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟

لنا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق... ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

bahador بازدید : 82 شنبه 01 بهمن 1390 نظرات (0)

شب عروسیه ، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

bahador بازدید : 69 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (0)

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

bahador بازدید : 66 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (0)
پدردستشو گذاش روشونه پسرش اش پرسید من قوی ترم یا تو؟پسر گفت من پدر با کمی دل شکستگی دوباره پرسید من قوی ترم یا تو؟پسر گفت من پدر بادلی گرفته به یاده همه زحمتایی که کشیده بود دستشو از رو شونه پسرش برداشت دو قدم دورتر رفت پرسید من قوی ترم یا تو؟ پسرگفت شما پدر گفت چرا نظرت عوض شدپسرجواب داد(وقتی دستت روشونه ام بودفکرکردم دنیا پشتمه )به یاده همه پدرهایی که دنیایی بودن واز دنیا رفتن....
bahador بازدید : 66 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (0)

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»زن


پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »
bahador بازدید : 77 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (1)

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .

به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

 

آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:"متشکرم".

 

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :"متشکرم " .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :"قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .

من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

بقیش در ادامه ی مطلب...
bahador بازدید : 53 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (0)


همیشه اینگونه بوده است:

 

کسی را که خیلی دوست داری، زود از دست می دهی پیش از آنکه خوب نگاهش کنی.  

 

پیش از آنکه تمام حرفهایت را به او بگویی ، پیش از آنکه همه لبخندهایت را به او نشان بدهی

 

 مثل پروانه ای زیبا، بال میگیرد و دور می شود ، فکر می کردی میتوانی تا آخرین روزی که زمین

 

به دورخود می چرخد و خورشید از پشت کو ه ها سرک می کشد در کنارش باشی .

 

 

 

همیشه این گونه بوده است:

 

کسی که از دیدنش سیر نشده ای زود از دنیای تو میرود ، وقتی به خودت می آیی که حتی ردی

 

 از او در خیابان نیست فکر می کردی میتوانی با او به همه باغها سر بزنی ، هنوز روزهای زیادی باید

 

با او به تماشای موجها می رفتی ، هنوز ساعتهای صمیمانه ای باید با او اشک می ریختی.

 

 

 

همیشه این گونه بوده است:

 

وقتی از هر روزی بیشتر به او نیاز داری ، وقتی هنوز پیراهن خوشبختی را کا ملا بر تن نکرده ای

 

، وقتی هنوز ترانه های عاشقی را تا آخر با او نخوانده ای  ناباورانه او را در کنارت نمی بینی ، 

 

فکر می کردی دست در دست او خنده کنان به آن سوی نرده های آسمان خواهی رفت تا صورتت را

 

 پر از بوسه و نور کند .

 

 

 

همیشه این گونه بوده است:

 

او که میرود ، او که برای همیشه می رود آنقدر تنها می شوی که نام روزها را فراموش میکنی ،

 

از عقربه های ساعت میگریزی و هیچ فرشته ای به خوابت نمی آید.


bahador بازدید : 58 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (1)

چقدر سخته تو خیالت ساعتها باهاش حرف بزنی و وقتی دیدیش جز سلام نتونی بگی

 

چقدر سخته توی چشمای کسی که تمام عشقت را ازت دزدید و بجاش یه زخم همیشگی

روی قلبت گذاشت زل بزنی و به جای این که لبریز کینه و نفرت باشی حس کنی هنوز

 دوسش داری !

 

چقدر سخته وقتی پشتت بهش دونه های اشک گونه ها تو خیس کنه اما مجبور باشی

 بخندی که نفهمه هنوزم دوسش داری!

 

چقدر سخته که فقط یکی رو داشته باشی و بعد بفهمی که کسی رو نداری

چقدر سخته خیره بشی به عکسش و با نگاه به چشمانش دوباره گریه امونت نده

چقدر سخته که عاشق کسی باشی که عاشق یکی دیگست


چقدر سخته که وقتی عاشق هستی او حتی دوستت هم نداشته باشه

خیلی سخته غرورت رو به خاطره یه نفر بشکنی بعد بفهمی که دوستت نداره

خیلی سخته که بغض داشته باشی واما نخواهی کسی بفهمه

چقدر سخته که تنها باشی یا تنها رها بشی

bahador بازدید : 57 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (0)

آه که چقدر سخت است لحظه های دور از تو بودن ....

 

آه که چقدر تلخ است بی تو بودن....

 گاهی از این زندگی خسته میشوم ، گاهی نیز از عشق دلشکسته میشوم !

 

 گاهی در گوشه ای تنها مینشینم و اشک میریزم ، گاهی نیز عکسهایت را در آغوش

 

 میگیرم و از دلتنگی ات گریه میکنم ....

 

 این است رسم عشق ، چقدر دردناک است این لحظه های عاشقی...

 

 پشیمانم از اینکه عاشقم ، پشیمانم از اینکه در دام عشق گرفتارم ....

 

 کاش که عاشق نمیشدم ، تنهایی دوای درد من است...

 

 دلم نمی آید رهایت کنم ، حالا که عاشقت هستم دلم نمیخواهد

 

  قلب مهربانت را بشکنم!

 

 گرچه من از کرده خویش پشیمانم ، اما چون با تو هستم خوشبخت ترینم !

 

 آنقدر دوستت دارم که دلم نمیخواهد بگویم که فراموشم کن !

 

 آه که چقدر این لحظه ها نفسگیر است ، آه که چقدر این قلب بی گناهم

 

 پریشان است!

 

 از امروز میترسم که از من دور شوی ، از فردا میترسم که تو را از دست بدهم ، به چه

 

 امیدی با تو باشم ای بهترینم؟

 

 این سرنوشت و روزگار بی وفا با قلب من نمیسازد میدانم اگر با تو باشم فردا که

 

 رسید حال و هوای من از امروز دلگیرتر است!

 

 آه که چقدر این لحظه ها بی مروت است !

 

 قلب من بی طاقت است ، چشمهایم دیگر اشکی ندارند برای ریختن !

 

 نمیدانم از دوری تو اشک بریزم ، یا از دلتنگی ات !

 

 نمیدانم غصه امروز را بخورم ، یا غم فردا را بکشم!

 

 نه دیگر کار من از کار گذشته است ، راهی جز عاشق ماندن و غم و غصه های

 

 عشق را تحمل کردن نیست !

 

 باید سوخت .... باید در راه عشق نابود شد ... آه که چقدر تلخ است !

bahador بازدید : 67 پنجشنبه 29 دی 1390 نظرات (0)

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.



زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.


مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.


زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.


مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.


زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.


مرد جوان: منو محکم بگیر.


زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.


مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.



روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با

 ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت

 رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از

 خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با

 ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار

 دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید

 و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی

 می یابد که نفس آدمی را می برد.


شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت . ارنستو چه گوارا

bahador بازدید : 68 چهارشنبه 21 دی 1390 نظرات (0)

دو قطره آب كه به هم نزدیك شوند، تشكیل یك قطره بزرگتر میدهند...



اما دوتكه سنگ هیچگاه با هم یكی نمی شوند !

پس هر چه سخت تر و قالبی تر باشیم،

فهم دیگران برایمان مشكل تر، و در نتیجه

امکان بزرگتر شدنمان نیز كاهش می یابد...

آب در عین نرمی و لطافت در مقایسه با سنگ،

به مراتب سر سخت تر، و در رسیدن به هدف خود

لجوجتر و مصمم تر است.

سنگ، پشت اولین مانع جدی می ایستد.

اما آب... راه خود را به سمت دریا می یابد.

در زندگی، معنای واقعی

سرسختی، استواری و مصمم بودن را،

در دل نرمی و گذشت باید جستجو كرد.

گاهی لازم است كوتاه بیایی...

گاهی نمیتوان بخشید و گذشت...

اما می توان چشمان را بست وعبور کرد

گاهی مجبور می شوی نادیده بگیری...

گاهی نگاهت را به سمت دیگر بدوزی که نبینی....

ولی با آگاهی و شناخت

 و آنگاه بخشیدن را خواهی آموخت

bahador بازدید : 76 چهارشنبه 21 دی 1390 نظرات (0)

حالمان بد نیست غم کم می خوریم کم که نه! هر روز کم کم می خوریم

 

 

 

آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند

 

 

 

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!

 

 

 

خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند

 

 

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمیش پشتم شکست

 

 

 

سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد

 

 

 

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام

 

 

 

عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم

 

 

بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است

 

 

 

در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم

 

 

 

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم

 

 

 

نیستم از مردم خنجر بدست بت پرستم، بت پرستم، بت پرست

 

 

 

بت پرستم،بت پرستی کار ماست چشم مستی تحفه ی بازار ماست

 


درد می بارد چو لب تر می کنم طالعم شوم است باور می کنم

 


من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

 

 

 

قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!

 

 

 

من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن

 

 

 

من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش

 

 

 

من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

 

 

 

روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

 

 

 

آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!

 

 

 

وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود

bahador بازدید : 66 چهارشنبه 21 دی 1390 نظرات (0)

خدا اومدم پیشت واسه گلایه....من شاکی ام خدایا....خدایا تو

 

این دنیا آدما راحت دل می شکنند....خود خواهن....خودت گفتی

 

که عشق مقدسه....آره؟پس بشنو حرفامو و قضاوت کن....عاشقش

 

شدم اما هیچ وقت نفهمید شایدبا خودش فکر کرد هنوز خیلی بچه ام

 

و عشق مفهومی برام نداره اما خدا سالها گذشت اما خاطر و عشق

 

اون از من نگذشت....صبوری کردم اما فایده ای نداشت با نگاهم هزار


تعداد صفحات : 3

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 43
  • کل نظرات : 4
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 20
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 22
  • باردید دیروز : 14
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 48
  • بازدید ماه : 42
  • بازدید سال : 357
  • بازدید کلی : 4,698