آه که
چقدر سخت است لحظه های دور از تو بودن ....
آه که
چقدر تلخ است بی تو بودن....
گاهی از
این زندگی خسته میشوم ، گاهی نیز از
عشق دلشکسته میشوم !
گاهی در
گوشه ای تنها مینشینم و اشک میریزم ،
گاهی نیز عکسهایت را در آغوش
میگیرم و
از دلتنگی ات گریه میکنم ....
این است
رسم عشق ، چقدر دردناک است این لحظه
های عاشقی...
پشیمانم
از اینکه عاشقم ، پشیمانم از اینکه
در دام عشق گرفتارم ....
کاش که
عاشق نمیشدم ، تنهایی دوای درد من است...
دلم نمی
آید رهایت کنم ، حالا که عاشقت هستم
دلم نمیخواهد
قلب مهربانت را بشکنم!
گرچه من
از کرده خویش پشیمانم ، اما چون با
تو هستم خوشبخت ترینم !
آنقدر
دوستت دارم که دلم نمیخواهد بگویم که
فراموشم کن
!
آه که
چقدر این لحظه ها نفسگیر است ، آه که
چقدر این قلب بی گناهم
پریشان
است!
از امروز
میترسم که از من دور شوی ، از فردا
میترسم که تو را از دست بدهم ، به چه
امیدی با
تو باشم ای بهترینم؟
این
سرنوشت و روزگار بی وفا با قلب من نمیسازد
میدانم اگر با تو باشم فردا که
رسید حال
و هوای من از امروز دلگیرتر است!
آه که
چقدر این لحظه ها بی مروت است !
قلب من
بی طاقت است ، چشمهایم دیگر اشکی
ندارند برای ریختن !
نمیدانم
از دوری تو اشک بریزم ، یا از دلتنگی
ات !
نمیدانم
غصه امروز را بخورم ، یا غم فردا را
بکشم!
نه دیگر
کار من از کار گذشته است ، راهی جز
عاشق ماندن و غم و غصه های
عشق را
تحمل کردن نیست !
باید
سوخت .... باید در راه عشق نابود شد ...
آه که چقدر تلخ است !